آذر ماه 6

خوبم. دیگه حالم اونقدرا بد نیست. دارم زندگی میکنم. کار میکنم. مهمونی میرم. میرقصم. دور خودم میچرخم. جوری که هیچ کس  به گرد پامم نمیرسه.
گاهی وقتها فقط.. مثل الان که گوشه واگن قطار ایستادم و سیروان داره تو گوشم میخونه.. زنها کنارم نشستن و صحبت میکنن و من نمی شنوم.. همین الان که زن فروشنده تو مترو، سبزی کوهی میفروشه و عطرش همه جا رو پر کرده.. الان که برای خودم اس ام اس فرستادم و به خودم ادوایس دادم که خوب باشم.. که وقتی همه هستن و هیچ کس نیست.. من هستم کنار خودم. دستمو محکم گرفتم و مراقبم هستم.. تا ته دنیا.. این وقتها فقط یه چیزی ته دلم خالیه.. خالی و عمیق..
خوبم اما.. من زندگی رو می بلعم.. عطش من به زندگی.. همیشه باعث میشه آخر آخرش حالم خوب شه..


on the way home- یکشنبه 23 آذر 92 - شب - سرما

آذر ماه 5

دارم بالا میارم.

آذر ماه 4

مثل یه سایکو به نظر رسیدم!

آذر ماه 3

زودتر برو و این کابوسو تموم کن!

خواهش می کنم!

آذر ماه 2

پریشب اتفاق بدی برامون افتاد. تقریبا چند ساعتی رو ب ا ز د ا ش ت بودیم. من هرگز تو همچین موقعیتی نبودم. تجربه غریبی بود.

شب ساعت 3 نیمه شب رهامون کردن. ماشین گرفتیم و رفتیم home. هشت - نه نفر بودیم. نشستیم تا ساعت 6 صبح از تجربه شب عجیب و غریبمون حرف زدیم و بازی کردیم و ساعت 6 تازه خوابیدیم.

بعد یه عکس از اون شب تو دوربین هست که بی هوا ازش* گرفتن. برعکس بقیه که رفتن لباس راحتی پوشیدن، همچنان شلوار جین و پیرهن مشکیش تنشه. هواسش به دوربین نیست. نگاهش پایینه. داره به چیزی فکر می کنه. حتمن به شبمون. به وقتی به دستش و دست یکی دیگه از بچه هامون دستبند زده بودن... صورتش یه طور خاصیه. یه طور خاصی دوست داشتنی... که نه اصلن یه دنیا دوست داشتنی.

تجربه خوبی نبود برامون... اما از اون شب یه حس خاصی تو من بیدار شد. حسی که انگار فراموش شده بود. شب به آغوش کشیدمش و بهش گفتم که چقدر زیاد دوستش دارم. چیزی که خیلی وقت بود نگفته بودم بهش...


پی اس1: پاریس

 

آذر ماه 1

چقدر زخم خوردم...