آذر ماه 2

پریشب اتفاق بدی برامون افتاد. تقریبا چند ساعتی رو ب ا ز د ا ش ت بودیم. من هرگز تو همچین موقعیتی نبودم. تجربه غریبی بود.

شب ساعت 3 نیمه شب رهامون کردن. ماشین گرفتیم و رفتیم home. هشت - نه نفر بودیم. نشستیم تا ساعت 6 صبح از تجربه شب عجیب و غریبمون حرف زدیم و بازی کردیم و ساعت 6 تازه خوابیدیم.

بعد یه عکس از اون شب تو دوربین هست که بی هوا ازش* گرفتن. برعکس بقیه که رفتن لباس راحتی پوشیدن، همچنان شلوار جین و پیرهن مشکیش تنشه. هواسش به دوربین نیست. نگاهش پایینه. داره به چیزی فکر می کنه. حتمن به شبمون. به وقتی به دستش و دست یکی دیگه از بچه هامون دستبند زده بودن... صورتش یه طور خاصیه. یه طور خاصی دوست داشتنی... که نه اصلن یه دنیا دوست داشتنی.

تجربه خوبی نبود برامون... اما از اون شب یه حس خاصی تو من بیدار شد. حسی که انگار فراموش شده بود. شب به آغوش کشیدمش و بهش گفتم که چقدر زیاد دوستش دارم. چیزی که خیلی وقت بود نگفته بودم بهش...


پی اس1: پاریس

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد