دی ماه 1

این روزا درگیرم حسابی. قضیه ای برامون پیش اومده که داریم پیگیری می کنیمش. امیدوارم نتیجه بده. در اون صورت یه مقداری خیالمون راحت می شه.

برای پاریس مهمونی تولد گرفتیم. خونه خودمون که نمی تونستیم. قرار شد بریم باغ. اما باغ هم جور نشد و مشکل تاسیساتی پیدا کرد. البته من که راضی بودم. باغ سرده. خیلی سرد. منم که یخ می زنم. رفتیم خونه فر.

مهمونی بامزه ای شد. خوش گذشت در مجموع.

دوست دارم کارمو عوض کنم. دیشب رفتم با رئیس صحبت کردم. در مورد جو منفی ای که ایجاد شده. اینکه همه یار کشی کردن و اینکه چقدر استیصال دارم. به زودی با میم می رن از اونجا. من دلخورم از همه شون. خعلی چیزها رو هم گفتم. البته گفتنشون فایده ای نداشت. دیگه داره همه چیز تموم می شه. الان هم تقریبا بود و نبودشون فرقی نداره. همه چیز ازش صلب شده و تبدیل شده به یه اسم. اسمی که دیگه کاربردی هم نداره.

جدا از علاقه ای که بهش داشتم... اومدم اونجا تا باهاش کار حرفه ای کنم. که چیزهای جدید یاد بگیرم. اما الان با رفتن اون... تو وضعیت جدید دارم با یه زن 80 ساله کار می کنم که بویی از مدیریت و منابع انسانی نبرده. کار کردن با این نسل فرسوده م می کنه.

هیچ چیز توی دنیا stable نیست. پارسال وقتی رفته بودم اونجا... با اینکه روزای سختی رو گذروندم اما شادی خاصی داشتم. با یه انرژی وحشتناکی کار می کردم که کمتر تو خودم سراغ داشتم. الان اما... اونجا تبدیل شده به کابوسی که مدام تکرار می شه. بی انگیزه و داغونم.

خدا رو شکر که پاریسو دارم. خدا رو شکر که کنارمه. هیچ وقت فراموش نمی کنم که بودنش برام موهبته.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد