مهرماه 1

نمی دونم دوباره می تونم بنویسم یا نه. انگشتام رو کی برد نمی رن. قفل شدم.

امروز می خوام برم home. اونجا رو خیلی دوست داشتم/دارم. اما بهش که فکر می کنم بغضم می گیره. امروز با فکر کردن به همه چیز بغضم می گیره.

احساس می کنم اتفاق هایی تو راهن. اصلا دارم امروز می رم که دعوا کنم. دیشب اصلا نخوابیدم. با اینکه افت فشار دارم و خونریزیم به شدت زیاده اما خوابم نمی برد. همه ش فکر می کردم. به تکست هایی که تو اون گوشی هست و با خوندنشون غرورم جریحه دار می شه.

من می خواستم فقط فانتزی بزنیم.

اما فهمیدم گویا من جایگاهی تو زندگیش ندارم. بعد از 3 سال تموم زندگی کردن با هم دیگه... بعد از این همه مدت که تموم دوستامون تبدیل به دوستهای مشترک شدن... بعد از این همه مدت با هم بودن... با هم جایی رو به نام home درست کردن... خرید کردن... مهمونی رفتن... مهمونی دادن... گریه کردن... خندیدن... رقصیدن...

من هیچ گله ای ندارم اگر بخواد با هر کس دیگه ای دوست شه. یا حتی با هر کس دیگه ای هر رابطه ای که دلش خواست برقرار کنه... چون منم هرکاری دوست داشتم کردم! ولی همیشه به همه گفتم که اون هست. بی انصافیه منو نادیده گرفتن!

امروز قراره مهمونی هم بدیم! به نظرم میاد که آخرین مهمونی با هممون هست!

گرچه قلبم از فکر کردن بهش می گیره اما، maybe tonight is our last night!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد