مهرماه 2

دیروز تا از سرکارم راه افتادم که برم home ساعت 3 شد. ساعت 5:15 هم رسیدم. خونه خودشون بود. خوابیده بود. این اواخر روزای سختی رو می گذرونه. کمی وقت گذروندم، یکی دو تا سیگار کشیدم تا بلخره اومد. تصمیم گرفتیم که برای مهمونی چی درست کنیم و چیزای مورد نیاز رو هم یادداشت کردیم. بعد گفتم که می خوام باهاش حرف بزنیم. بعد راجع به اون تکستا حرف زدم. تعجب کرده بود که اون آدم منم! بعد منطقی بهم گفت تو موقعیت اون... اون می خواد بفهمه که طرف کیه و چیه؟! و برای این کار از هر حربه ای هم استفاده می کنه!

حرف هاش به نظرم منطقی اومد. دلخوریم فراموش شد. لازانیای مخصوصم رو درست کردم. اون رفت خرید. اومد با هم دیگه دو نوع دسر درست کردیم. کمی خونه رو خلوت کردیم اما دیگه وقت نشد که تمیزش کنیم. ساعت 9:15 بود که مهمونا رسیدن.

همکارم و شوهرش و دوستشون بودن بعلاوه الی و مهبد. شب همه چیز فوق العاده بود. اون پسره دوستشون، لاتاری برده. به زودی می ره امریکا. و حاضره یه دختریو با خودش ببره. همکارم می گه بیا و تو باهاش برو!

غذام خوب شده بود. دسرها هم همین طور. شب خوبی بود. I kissed a girl حتی! جلو همه. از خنده مردیم همه گی. انقد جامپ زدم، کف پاهام زخمی و تاول زده شدن!

متوجه شدم باس با همکارم که شوهر داره هم تیک می زنه! کمی دلگیر و ناراحت شدم. همکارم سعی کرد بهم بگه که داره باهاش بازی می کنه و فلان! نمی دونم چرا برام این چیزا رو توضیح می ده. من به شنیدن توضیح احتیاج ندارم. معتقدم هر کسی می تونه با هرکسی دلش خواست رابطه برقرار کنه. من سعی می کنم به داشته های خودم فکرکنم و رابطه م رو با باس کم و کمتر کنم.

امروز هم نشستیم باهم حرف زدیم. من گریه کردم. بعد از مدت ها فکر کنم. من اون مردو دوست دارم. کنارش احساس آرامش دارم. ما با هم خوشبختیم. دو نفر که در کنار هم شکل گرفتیم. تو هم تنیده شدیم.

لعنتی به تمام چیزهایی که وجود داره و باعث می شه به آینده ای جدا از هم فکر کنیم.

به هیچی دیگه نمی خوام فکر کنم. حداقل الان. می گذارم ببینم چی پیش میاد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد