آبان ما ه 1

حالم هیچ خوب نیست. دیشب فضولی کردم. یه سری نامه های عاشقانه پیدا کردم! بین باس و میم! نشستم همه شون رو هم خوندم. بعد حین خوندن پرت شدم به سال ها پیش. حالم بد شد. خیلی بد.

سالها گذشته و من دوباره تو موقعیت اون موقع ها گیر کردم. مدام به خودم می گفتم که این همه سالها... باید یه نتیجه ای هم داشته باشه... نباید این لوپ تکرار بشه. ولی نمی دونم چی کار کنم! حالم بده.

به باس گفتم امروز نمیام سر کار. زنگ زد و سعی کرد سردربیاره چه م شده. فکر کنم فقط 4 کلمه حرف زدم و گفتم که حالم خوب نیست. قطع کرد و مسج زد که چی شدی؟ حسودی یا اجحاف؟ مسج زدم که personal issues! تکست زد که باورش سخته ولی نمی خوام که حالت بد باشه. منم مسج زدم که امشب هرچی بینمون بود و نبود تموم شد و دیگه چیزی وجود نداره که به شما ربط پیدا کنه.

می دونم که بد حرف زدم. اما حالم بد بوده. و هست. از دست همه عصبانیم. من دوباره حماقت کردم و خودمو زدم به اون راه چون ازش انرجی می گرفتم و یه مقداری هم دوستش داشتم. اما این واقعیته رفت و رفت و مثل پتک خورد به صورتم.

دیشب اصلن نخوابیدم. این هفته بازار داریم و من دوست ندارم چشم تو چشم شم باهاش. باید همه ش ازش فرار کنم تا عصبانیتم و احساسم و خشمم و نفرتم و همه چی فروکش کنه. من تبدیل به یه سنگ بشم و به یه نقطه خیره بمونم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد