آبان ماه 2

بی انگیزه و خسته م.

با اینکه کارمو خیلی دوست دارم... اما احساس خوبی ندارم دیگه بهش. نمی خوام اعتراف کنم که از باس تو تمام این مدت انرجی می گرفتم. آره فقط نمی خوام اعتراف کنم! وگرنه وجود اون بود که باعث می شد، دوباره برگردم اینجا. از صبح تا نصفه شب کار کنم. با آدما کنار بیام و باهاشون صلح کنم. تا دوستم داشته باشن. آره... من از اون انرجی می گرفتم.

حالا یهو خالی شدم. با خودم فکر می کنم... دلیل"دوست داشتن" کارم...  "کار کردن کنار اون" بوده!

می خوام سکوت کنم. مثل یه آتشفشانی می مونم که دارم تلاش می کنم فوران نکنم. بعد آروم... آروم.. از تو سرد شم. یخ بزنم.

روزایی شده بود که دیگه همه اینجا دوستم داشتن. برام احترام قائل می شدن. اما یهو... دارم دوباره همه ی اینها رو هم از دست می دم. چون نمی تونم حتی دیگه لبخند بزنم. نمی تونم دیگه حرف بزنم. دلم می خواد یه گوشه و دور از همه باشم.


* فکر می کردم روشن می نویسم همه چیزو! در هر صورت:

من و پاریس با هم دوستیم. هنوز.

باس رئیسمه. یه آدم بولد تو زندگی من... حداقل تو یه سال گذشته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد