آبان ماه 5

دیروز رفته بودم تو اتاقش کارهامو باهاش چک کنم. خسته و عصبی هم بودم. غر می زدم سر کارهام. غر می زدم که چرا اینقدر باید برام کار بتراشه. من باید با همه سر و کله بزنم اینجا؟

بعد آخرشم گفتم که همه چیز سوئیچ آف شده و من دیگه تو هیچ وضعیتی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. چه وقتی حالم خوب نیست، چه وقتایی که خیلی خوشحالم و دوست دارم باهاش شریک باشم حسمو... چه وقتایی که داغونمو فلان... اصلا کانتکتشو از گوشیم دیلیت می کنم. بعد نگاش کردم. هیچی نگفت. فقط یه طوری سرشو تکون داد که یعنی اوکی! زودی هم اومدم از اتاقش بیرون.

حالم بدتر شده بود. چرا هیچی نگفته بود؟! تو جی تاک براش نوشتم که "کاش یه چیزی گفته بودی!"

بعد دیدم شروع کرد به نوشتن. که متنفره آدما یه طرفه برای یه چیز دو طرفه تصمیم می گیرن. که خودش همیشه میاد صحبت می کنه اما من فقط یه طرفه تصمیم می گیرم...

بعد دیدم که من خیلی سیاه دیده بودم همه چیزو. ما یک ساله که همو می شناسیم. تقریبا 9 ماهه که روزی بیشتر از 8 ساعتشو کنار هم بودیم. گاهی این 8 ساعته، به 16 ساعت می رسیده حتی. و من در کنار اون متوجه خستگی نبودم هیچ وقت. چون اون پر از انرژیه و یه لبخندش حتی منو سیراب می کنه.  

هنوز نمی دونم ارتباطه چطوری می شه. اما الان آروم ترم.

پاریس دوباره رفته سفر. دلیل این سفرهاشو نمی فهمم. می دونه که این کارهاش عصبیم می کنه. اما هر دو خود خواه تر از این چیزاییم!

دیشب اَبی و شوهرش و پو اومدن دنبالم و رفتیم بیرون. پو دوست داره منو با خودش ببره از اینجا. فرصتشو داره. من گاهی به این موضوع فکر می کنم. اما نمی تونم. هیچ احساسی وجود نداره. شاید یه روزی ناچار شدم و تن به یه رابطه سوری دادم. اما الان نمی تونم. رفتیم غذا گرفتیم. رفتیم نشستیم توی پارک. اونا غذا خوردن و من با غذام، گربه های پارک رو فید کردم. سیگار کشیدیم و اومدیم خونه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد