آبان ماه 7

دیشب home بودم. پاریس بیشتر از یک ساعت نمی تونست بمونه. پاستا با سس سفید درست کردم. همین طور که بیشتر درست می کنم، تو درست کردنش بیشتر مهارت پیدا می کنم. کمی هم سوپ داشتیم. گرم کردم و خوردیم.

پاریس که رفت منم افتادم به جون خونه. کلی ظرف شستم و گازو پاک کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم. آماده شدم و تنها خوابیدم. شبا وقتی تنهام... گاهی می ترسم. همیشه چراغ راهرو رو روشن می گذارم. دیشب احساس می کردم مرد همسایه انقدر که بلند حرف می زنه، انگار که تو اتاق ماست. اما صداش حداقل باعث می شد نترسم. زود خوابم برد.


کارم امروز سرکار زیاد بود. مسئله ای پیش اومد که احساس حماقت کردم. دلم می خواست به باس بگم "لازم نیست جلوی من فیلم بازی کنید!" اما نگفتم. نمی خوام فکر کنه دارم توی کارش دخالت می کنم. اما تقصیر من نیست که این جور چیزها رو بو می کشم. اما احساس بدی پیدا می کنم که جلوی من جدا جدا از هم خداحافظی می کنن و بعد به هم می پیوندن!

من که می دونم چه خبری! چرا باید جلوی من این رفتارو از خودشون نشون بدن؟!


صبح حالم خوب بود. انرژی داشتم. اما اون حالش خوب نبود. اون احساس حماقتم هم برمی گرده به اینکه چون عصبی بود، دوست داشتم آرومش کنم. اما با این رفتاراشون... تموم انرژی من تخلیه شد. حالم بد شد. من یه پرسفونم! و آدما راحت همه انرژییمو به یغما می برن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد