آبان ماه 8

شبا تا ساعت 1 سرکاریم. باید تو یه محیط باز بایستیم. دیشب از سرما، انگشتای پام بی حس شده بود. اما سرما به اندازه شکنجه ی روحی ای که دارم این روزها می شم نیست. پریشب حالم با دیدن یه صحنه اونقدر بد شد که داشتم بالا میاوردم. کارمون تموم شده بود و باید منتظر می شدیم تا آژانس بیاد دنبالمون. نمی تونستم حتی یک لحظه هم توی اون شرایط بایستم. وسایلامو جمع کردم و زدم بیرون. نصفه شبی ایستاده بودم توی کوچه و منتظر آژانس بودم.

احساس می کنم از قصد داره این کارو می کنه. از شکستن من لذت می بره انگار. منم همین طوری دارم انتظار روزیو می کشم که بیفتم زمین.

کاش می تونستم از اینجا برم. واقعیت اینه که موقعیتم اینجا تازه خوب شده. و انقدر که کارمو عوض کردم، همه تصور می کنن آدم دمدمی مزاجی ام. البته تا حدی این طور هست. اما این کارم، تو تمام 5 سال گذشته کار کردنم... چیزی بود که دوستش داشتم و ازش لذت می بردم.

ارشد هم قبول شدم. منتها به خاطر یه سری دلایل نمی تونم برم. بهش هم فکر نمی کنم دیگه. یعنی دارم سعی می کنم به هیچی فکر نکنم. اما لعنتی نمی شه. نمی شه و من دارم رنج می کشم...

بعد از ظهر دوباره باید برم سرکار.

من کاریو دارم که دوستش دارم... ارشد قبول شدم... پاریس هست. یه خونه بامزه و امن داریم برای خودمون. اینا همه اتفاقای خوب زندگیمن... اما در کنار همه شون چیزهایی هست که عذابم می دن. بی نهایت خوبی در کنار بی نهایت رنج...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد