آبان ماه 11


لعنت به وقت هایی که دیگه کاری از دست آدم برنمیاد.

همه اعتراف هامو کردم. دیگه حرفی برای گفتن نمونده.

فقط باید بشینم و رفتنش رو تماشا کنم.

من می خواستم که از اینجا برم.

این انصاف نیست که اون بره.


لعنت به این اشک ها... به این اشک ها که از دیشب به صورتم امون ندادن.

من بخشیدمش. دیشبم بهش گفتم. دیگه هیچ چیز بدی ازش تو دلم نمونده. جز اینکه تو تمام یک سال گذشته، با صداش و خنده هاش و بودنش به زندگیم نور شادی بخشیده بوده. بخشیدمش چون همیشه دوسش داشتم. 

اون می ره از اینجا. م رو هم با خودش میبره. من اینجا باقی می مونم و همه ی این آدمایی که دوست ندارم حتی چشمم به چشمشون بیفته.

گفتم که دوست ندارم دیگه اینجا ادامه بدم. گفت باید بمونم... چون این آدما فکر می کنن که اون منو تحریک کرده و مجبور کرده که برم.

اما احساس می کنم دلم طاقت نمیاره.

در نهایت چیزی مهم نیست. یک روزی که قلبم بد جوری تحت فشاره... استعفام رو می نویسم و می رم.

من خودم خواستم. من خودم خواستم بیام اینجا. در صورتی که می دونستم چه حسی نسبت بهش دارم. اما در مورد اون چیزی نمی دونستم. سال پیش، اون 4 روز کنارش کار کردن... صدای نفس هاش وقتی نزدیک گوشم می شد و اصطکاک پوست دست هامون، وقتی گاهی تصادفی بهم برخورد می کردن... تو تمام مدت می دونستم که این آدم برام معمولی نیست.

و اون پیشنهاد کارش... چی بهتر از اون می تونست باشه؟! چی شیرین تر از اون اعتراف به علاقه ش بهم، قبل از اومدنم به اینجا می تونست باشه؟! هیچی!

من مسرور بودم. چیزی وجود داشت برام که یک طرفه هم نبود. به خاطر اون 4 روز بودن باهاش، گاهی شبا خوابشو می دیدم. خواب هایی که چندین ماه تکرار می شد. و عاقبت که منو اینجا مشغول به کار کرد. این 9 ماه و نیم کنار هم بودن... خوب بود و رویا بود و شیرین بود و تلخ و پر از رنج و اشک...  

با وجود سخت بودن... اونقدر "سخت بودن" که قلبم رو به درد می آورد... دوست داشتم دوباره این 9 ماه و نیم... که اصلا شاید که نه... تمام یک سال گذشته با آغاز اون 4 روز کار کردن کنارش... دوباره تکرار می شد... و وقتی به پایان می رسید... دوباره تکرار می شد. و شاید که دوباره... و دوباره...

ای کاش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد