آبان ماه 12

اغلب من اولین نفری بودم که می رسیدم دفتر. ساختمون ما نسبت به بقیه جدا افتاده ست. ساختمونی که در انتهای یه فضای سبز بعدا ساخته و به کل مجموعه اضافه شده بوده. اینجا ما رسما 4 نفر بودیم و دو نفر دیگه هم بهمون اضافه می شدن و رفت و آمد می کردن.

همه از قهوه های من خوششون می اومد. وقتایی که می خواستیم دور هم بشینیم، تولدی رو جشن بگیریم یا هر دلیل دیگه ای، همیشه من قهوه درست می کردم. قهوه فرانسه هام خوب می شه تقریبا. درست کردنش رو هانی بهم یاد داده بود.

صبح ها همیشه وقتی وارد ساختمونمون می شدم، کتری رو می ذاشتم تا جوش بیاد. سا قهوه نمیخورد. چای دم می کردم. بعد آمار می گرفتم ببینم کی قهوه میل داره؟ این کارو وقتی م نبود انجام می دادم. می رفتم در اتاق باس رو می زدم و ازش می پرسیدم که قهوه می خوره؟ لبخند شیطنت آمیز می زد و می گفت که اگه من درست کنم چرا که نه؟

قهوه درست می کردم. خودمو ابی تلخ می خوردیم. باس با کافی میت و عسل دوبل می خورد. مه با کافی میت و کم شیرین می خورد.

دیروز و امروز هیچ کسی تو این ساختمون جز من نبوده. باس و م رفتن سفر و سا مرخصیه. من تنهام. اون دو نفر دیگه هم فقط برای غذا خوردن میان.

حوصله قهوه دم کردن نداشتم. دلم چای می خواست. قوری با همون محتویات دیروز صبح، موقع دم کردنش رو کابینت مونده بود. تنهایی یه قوری چای برای خودم دم می کنم و تمام روز لب بهش نمی زنم و دوباره فردا صبح بعد از شستن قوری، همون کارو انجام می دم.

داشتم فکر می کردم که از این چای نمی خورم. اما اگه این کارو هم نکنم، بدون شک دق می کنم.

دیروز از باس خواستم که امروزو بهم مرخصی بده. گفت که مسئول مرخصی دادن بهم دیگه اون نیست. و باید برم از خانم الف درخواست مرخصی کنم. ولی اگه امکانش هست بیام سر کار و چون هیچ کسی نیست، اینجا رو خالی نگذارم. موقع گفتن اینا... من بغضم ترکیده بود و اشک می ریختم فقط.

قبول کردم که بیام سرکار و حالام اینجام... تنها...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد