آبان ماه 3

تو این لحظه حس می کنم همه چیزو سوئیچ آف کردم.

آبان ماه 2

بی انگیزه و خسته م.

با اینکه کارمو خیلی دوست دارم... اما احساس خوبی ندارم دیگه بهش. نمی خوام اعتراف کنم که از باس تو تمام این مدت انرجی می گرفتم. آره فقط نمی خوام اعتراف کنم! وگرنه وجود اون بود که باعث می شد، دوباره برگردم اینجا. از صبح تا نصفه شب کار کنم. با آدما کنار بیام و باهاشون صلح کنم. تا دوستم داشته باشن. آره... من از اون انرجی می گرفتم.

حالا یهو خالی شدم. با خودم فکر می کنم... دلیل"دوست داشتن" کارم...  "کار کردن کنار اون" بوده!

می خوام سکوت کنم. مثل یه آتشفشانی می مونم که دارم تلاش می کنم فوران نکنم. بعد آروم... آروم.. از تو سرد شم. یخ بزنم.

روزایی شده بود که دیگه همه اینجا دوستم داشتن. برام احترام قائل می شدن. اما یهو... دارم دوباره همه ی اینها رو هم از دست می دم. چون نمی تونم حتی دیگه لبخند بزنم. نمی تونم دیگه حرف بزنم. دلم می خواد یه گوشه و دور از همه باشم.


* فکر می کردم روشن می نویسم همه چیزو! در هر صورت:

من و پاریس با هم دوستیم. هنوز.

باس رئیسمه. یه آدم بولد تو زندگی من... حداقل تو یه سال گذشته...

آبان ما ه 1

حالم هیچ خوب نیست. دیشب فضولی کردم. یه سری نامه های عاشقانه پیدا کردم! بین باس و میم! نشستم همه شون رو هم خوندم. بعد حین خوندن پرت شدم به سال ها پیش. حالم بد شد. خیلی بد.

سالها گذشته و من دوباره تو موقعیت اون موقع ها گیر کردم. مدام به خودم می گفتم که این همه سالها... باید یه نتیجه ای هم داشته باشه... نباید این لوپ تکرار بشه. ولی نمی دونم چی کار کنم! حالم بده.

به باس گفتم امروز نمیام سر کار. زنگ زد و سعی کرد سردربیاره چه م شده. فکر کنم فقط 4 کلمه حرف زدم و گفتم که حالم خوب نیست. قطع کرد و مسج زد که چی شدی؟ حسودی یا اجحاف؟ مسج زدم که personal issues! تکست زد که باورش سخته ولی نمی خوام که حالت بد باشه. منم مسج زدم که امشب هرچی بینمون بود و نبود تموم شد و دیگه چیزی وجود نداره که به شما ربط پیدا کنه.

می دونم که بد حرف زدم. اما حالم بد بوده. و هست. از دست همه عصبانیم. من دوباره حماقت کردم و خودمو زدم به اون راه چون ازش انرجی می گرفتم و یه مقداری هم دوستش داشتم. اما این واقعیته رفت و رفت و مثل پتک خورد به صورتم.

دیشب اصلن نخوابیدم. این هفته بازار داریم و من دوست ندارم چشم تو چشم شم باهاش. باید همه ش ازش فرار کنم تا عصبانیتم و احساسم و خشمم و نفرتم و همه چی فروکش کنه. من تبدیل به یه سنگ بشم و به یه نقطه خیره بمونم....

مهرماه 5

خشم و نفرت...

اینها رو نباید فراموش کنم...

مهرماه 4

دیروز باس زنگ زده بود داشت با همکارم که از این به بعد بهش می گم "آبی" صحبت می کرد. من قبلش باهاش تماس گرفته بودم که جواب نداده بود... برای همین براش کارامو مسج زده بودم تا هروقت که تونست باهام تماس بگیره. بعد از اینکه با آبی صحبت کرد، خواسته بود که با من صحبت کنه. کارارو با هم چک کردیم. و بعد یه طوری که هیچ وقت اون طوری نیست، حالمو پرسید! منم خیلی سرد جواب دادم که مرسی و یه جوری می خواستم دیگه راجع بهش حرف نزنم. که دوباره پرسید "اوضاعت روبه راهه؟!" گفته بودم روبه راهه و زودی خداحافظی کرده بودم.

واقعیتش اینه که لازم نیست تظاهر کنن مراقب منن تا من صدمه نبینم! من خوبم. اتفاقی نیفتاده. من با کسی fell in love نبودم. بارها هم راجع بهش صحبت کردیم. جفتمون زندگی خصوصی خودمون رو داریم و فقط از هم انرژی می گرفتیم. با اومدن کسان دیگه ای که بهش انرژی می دن، من سعی می کنم به راه خودم برم. من خودم منبع انرژی زندگی خودم هستم.

سعی می کنم سرم رو با زندگی خصوصی خودم گرم کنم. و البته اینجا هم سرم به کار خودم گرم باشه. بعد از اینکه دوستیم سر قضیه هانی با سا بهم خورد... من از اومدن آبی استفاده کردم و برای اینکه تنها و بی کس نباشم رابطه م با اون بیشتر شد. حالا می دونم که چیزهایی داره بین آبی و باس اتفاق میفته. از آبی خواستم که چیزی درمورد جزئیات بهم نگه. چون نمی خوام بشنوم. ولی دیگه هم نمی تونم مثل قبل با آبی رفاقت کنم. مدام بهم می گه که "تو فکر می کنی من زالو ام؟ من دیگه حتی برای ناهار خوردن هم پیش شما نمی آم که اتفاقی نیفته بین من و باس"... اما من نمی خوام که این ها رو بگه. دوست ندارم به کسی مدیون باشم. دوست ندارم کسی به خاطر من خودشو بکشه کنار. من اینها رو نمی خوام.

خیلی سرد خیره می شم تو چشم هاش... و بهش می گم که لازم نیست این کارهارو بکنه و اینها اصلا به من مربط نمی شه. و ازش خواهش می کنم دست از گفتن اینها برداره چون من کله خرم و ممکنه کاری بکنم که به صلاح خودم نیست. (مثلا یهو استعفا بدم و برم)... و بعد هم راهمو می کشمو می رم.

همیشه به خاطر یه مرد، رابطه دوستانه م با یه زن رو از دست می دم!

اینجا دیگه خیلی دوست نزدیک ندارم. سعی می کنم رابطه م رو با آبی کم و کمتر کنم. داره برنامه می چینه که بریم سینما. عمیقن دوست ندارم که برم.

فردا می رم پیش دوست پسرم. بعد از اینکه دخترشو از کلاس آورد میاد که با هم باشیم. باید خونه مون رو تمیز کنیم. همیشه این کارو با هم انجام می دیم. یه شام سبک می خوریم و احتمالا زود هم می خوابیم. چون هر دو خیلی خسته ایم. و صبح زود هم... یکی یکی تختو ترک می کنیم...

مهرماه 3

من مدلم این شکلیه که این جور وقت ها... گوشه گیرو و گوشه گیرتر می شم. همیشه همین کارو می کنم.

نمی تونم کسی رو مقصر بدونم از برقراری یه رابطه. اگر این چیزی هست که آرومشون می کنه، من این وسط چی کاره ام؟ چه حقی دارم تا آدم ها رو از چیزایی که دوست دارن منع کنم؟ من فقط می تونم منزوی تر بشم و خودمو بکشم کنار و کنارتر... اونقدر که میونشون محو بشم و یه روز ببینن که با اینکه هستم... دیگه نیستم...!

مهرماه 2

دیروز تا از سرکارم راه افتادم که برم home ساعت 3 شد. ساعت 5:15 هم رسیدم. خونه خودشون بود. خوابیده بود. این اواخر روزای سختی رو می گذرونه. کمی وقت گذروندم، یکی دو تا سیگار کشیدم تا بلخره اومد. تصمیم گرفتیم که برای مهمونی چی درست کنیم و چیزای مورد نیاز رو هم یادداشت کردیم. بعد گفتم که می خوام باهاش حرف بزنیم. بعد راجع به اون تکستا حرف زدم. تعجب کرده بود که اون آدم منم! بعد منطقی بهم گفت تو موقعیت اون... اون می خواد بفهمه که طرف کیه و چیه؟! و برای این کار از هر حربه ای هم استفاده می کنه!

حرف هاش به نظرم منطقی اومد. دلخوریم فراموش شد. لازانیای مخصوصم رو درست کردم. اون رفت خرید. اومد با هم دیگه دو نوع دسر درست کردیم. کمی خونه رو خلوت کردیم اما دیگه وقت نشد که تمیزش کنیم. ساعت 9:15 بود که مهمونا رسیدن.

همکارم و شوهرش و دوستشون بودن بعلاوه الی و مهبد. شب همه چیز فوق العاده بود. اون پسره دوستشون، لاتاری برده. به زودی می ره امریکا. و حاضره یه دختریو با خودش ببره. همکارم می گه بیا و تو باهاش برو!

غذام خوب شده بود. دسرها هم همین طور. شب خوبی بود. I kissed a girl حتی! جلو همه. از خنده مردیم همه گی. انقد جامپ زدم، کف پاهام زخمی و تاول زده شدن!

متوجه شدم باس با همکارم که شوهر داره هم تیک می زنه! کمی دلگیر و ناراحت شدم. همکارم سعی کرد بهم بگه که داره باهاش بازی می کنه و فلان! نمی دونم چرا برام این چیزا رو توضیح می ده. من به شنیدن توضیح احتیاج ندارم. معتقدم هر کسی می تونه با هرکسی دلش خواست رابطه برقرار کنه. من سعی می کنم به داشته های خودم فکرکنم و رابطه م رو با باس کم و کمتر کنم.

امروز هم نشستیم باهم حرف زدیم. من گریه کردم. بعد از مدت ها فکر کنم. من اون مردو دوست دارم. کنارش احساس آرامش دارم. ما با هم خوشبختیم. دو نفر که در کنار هم شکل گرفتیم. تو هم تنیده شدیم.

لعنتی به تمام چیزهایی که وجود داره و باعث می شه به آینده ای جدا از هم فکر کنیم.

به هیچی دیگه نمی خوام فکر کنم. حداقل الان. می گذارم ببینم چی پیش میاد.


مهرماه 1

نمی دونم دوباره می تونم بنویسم یا نه. انگشتام رو کی برد نمی رن. قفل شدم.

امروز می خوام برم home. اونجا رو خیلی دوست داشتم/دارم. اما بهش که فکر می کنم بغضم می گیره. امروز با فکر کردن به همه چیز بغضم می گیره.

احساس می کنم اتفاق هایی تو راهن. اصلا دارم امروز می رم که دعوا کنم. دیشب اصلا نخوابیدم. با اینکه افت فشار دارم و خونریزیم به شدت زیاده اما خوابم نمی برد. همه ش فکر می کردم. به تکست هایی که تو اون گوشی هست و با خوندنشون غرورم جریحه دار می شه.

من می خواستم فقط فانتزی بزنیم.

اما فهمیدم گویا من جایگاهی تو زندگیش ندارم. بعد از 3 سال تموم زندگی کردن با هم دیگه... بعد از این همه مدت که تموم دوستامون تبدیل به دوستهای مشترک شدن... بعد از این همه مدت با هم بودن... با هم جایی رو به نام home درست کردن... خرید کردن... مهمونی رفتن... مهمونی دادن... گریه کردن... خندیدن... رقصیدن...

من هیچ گله ای ندارم اگر بخواد با هر کس دیگه ای دوست شه. یا حتی با هر کس دیگه ای هر رابطه ای که دلش خواست برقرار کنه... چون منم هرکاری دوست داشتم کردم! ولی همیشه به همه گفتم که اون هست. بی انصافیه منو نادیده گرفتن!

امروز قراره مهمونی هم بدیم! به نظرم میاد که آخرین مهمونی با هممون هست!

گرچه قلبم از فکر کردن بهش می گیره اما، maybe tonight is our last night!